نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس فرشته عشق

شاهکارهای پرنسسم

این روزا چه شاهکارهایی که پرنسسم نمیکنه . دختر قشنگم ، نفس نازم ، ٢٠ ماهه که در کنار مایی و ما از بودن با تو لذت میبریم. ما لحظ لحظه باهاتیم و ثانیه هاتو تو ذهن و دلمون ثبت میکنیم . عشق و نگاه نافذی که تو چشمای قشنگت داری دل هرکسی رو آب میکنی وبیشتر از همه هم دل من و بابایی رو .......... دل ما از دلگرمی که تو سینه اته و خنده ایی که رو لبای نازته به تپش میوفته . من خدارو هزاران هزار بار شاکرم  عشقی که به بهشت دلمون فرستاد باعث شد عشق ما چند برابر بشه ومن هم هر چقدر شکر خدا بکنم ، کم کرده ام. حالا از شاهکارات بگم برات دختر زیبای همیشگی من : این روزا فقط کارت شده بدو بدو و کشف و اکتشافات و نترسی ها و هو...
28 ارديبهشت 1392

احساس من به تو

احساس من به تو مابين حرفام نيست.... ......... هر چي بهت بگم اوني كه ميخوام نيست........ كي مي خواد مثل تو باشه ، مثل تو كه بي نظيري ...
27 ارديبهشت 1392

مامانی خوبم دوست دارم

  تقدیم به آنی که بهشت زیر پایش جا دارد به مادرم… که مهرش تا ابد در دلم جای دارد. تو بهترین گل، میان شهر گلهایی تو رنگ آفتابی، شب که می رسد، مثل ستاره، گویا مهتابی   مامانی خوبم، روزت مبارک . "نفس"   کارت پستال و متن روز مادر Reviewed by Rad on May 12 Rating:   مامان مهربانم، آهنگ صدایت، زیباترین ترانه زندگی‌ام، نفس هایت، تنها بهانه نفس کشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم شد.    مامی روزت مبارک. "نفس"           ...
11 ارديبهشت 1392

بیست ماهگیت مبارک

  من تو رو از پری دریا گرفتم تو رو از عطر خوش گلها گرفتم در جواب اون همه دعا و خواهش هدیه ای هستی که از خدا گرفتم ای همه شیرینی دنیا ، تو رو من از نسیم اون ور ابرا گرفتم     عشقم شما این روزا دیگه به هیچ کلمه ای رحم نمی کنی... اکثرا هم با مفهوم اونها آشنا هستی. وقتی میگی "پایین" ، "بالا "، "منو دوست داری؟"   و .... میدونی چی میگی در ضمن چند روزی هم هستش که برا پوشیدن لباسا و پن پنت هم مامانی رو اذیت میکنی .... و همیشه با گریه ............. البته این روزا بعضی اوقات هم با بابایی شوخی میکنی و وقتی بابا میگه این کارو نکنیا ، این حرف رو  نزنی ، لباس نپوشیا  ...
4 ارديبهشت 1392

امروز دخترم مهمون خاله فرشته هستش

بعد از تعطيلي 4 روزه عيد ،  مامان و بابايي دوباره شروع به كار كردن و چون  مامان جونت ( مامان بابایی )هم باید میرفت آزمایشگاه برا بیماریش، آورديمت پيش خاله فرشته ، البته قرار بود  پيش مامان جون (مامان مامی) بمونی   ولي  يه مشكلي براشون  پيش اومد (  يكي از دوستان قديمي پاپا  فوت شده بود ) مامان جون و پاپا رفتن شهرستان و شما هم رفتيد پيش خاله جونت چون  فربد و هستی هم خونه بودن  حسابی بهت خوش گذشت . هستی به قدری خوشحال شده بود که مدام از من می پرسید خاله واقعا" نفس  پیش ما می مونه ؟ میگفتم آره  . میگرفت نفسی رو بوسش میکرد . خیلی ناز و مهربونه این هستی...
14 فروردين 1392

عسلم امشب مهمون داره

  امشب خونواده عمه فهیمه و عمه فریبا مهمون ما بودن و شما کلی خوشحال بودی چون با ایلیا و آرمین کلی بازی کردی . وقتی هم که بابایی داشت از ایلیا عکس می گرفت هی با آرمین می اومدی و ژست می گرفتی که شما هم تو عکس باشی . آخرشم که مامانی عکس شما رو داخل کمد شکار کرد . این روزا خیلی شیطون شدی . امون از اون عینک زدن نفسی ....     از دست راست آرمین(پسر عمه نفس ) ، نفسم ، ایلیا ( پسر عمه  نفس )       ...
7 فروردين 1392

واكسن 18 ماهگي عسلم

    دختر نازم ، تو واکسن یک سالگیت گفتم فعلا" راحت شدیم حالا کو تا  ١٨ ماهگی ولی تاچشم به هم زدیم وقت  واکسنت  رسید . سر این واکسن هم گفتم خدارو شکر دخترم راحت شد رفت تا 6 سالگیش . فکر کنم تا چشم به هم بزنیم وقت اون هم رسیده... تو ١٨ ماهگی چون واکسن mmr هم داشتی فقط روزهای سه شنبه   این واکسن زده می شه، واسه خاطراین هم  مامانی هم سه شنبه رو مرخصی گرفت به جای چهارشنبه ( که هر هفته به خاطر گل دخترم مرخصی میگیرم) از شب دوشنبه من استرس داشتم  چون که از همه شنیده بودم این واکسن، واکسن سختیه .  صبح سه شنبه بیدار شده بودم و خوابم نمیبرد ، شما عسلی گلم هم حسابی خواب...
8 اسفند 1391

نفس در سرزمین عجایب

نفسی ، این چند روزه که خیلی موندی تو خونه حسابی برا ددر دلت تنگ شده ، هر موقع از بیمارستان(از پیش عمه ات ) می رسیدیم خونه  با یه آهنگ خیلی نازی و ناراحتی می گفتی ماما ددر . من هم که این دلتنگیتو می دیدم به بابایی گفتم نفسی رو ببریم پارک یا سالن بازی که کمی بازی کنو وآروم شه . که عصر روز 5 شنبه رفتیم پاساژ تیراژه ( سرزمین عجایب ) که عسلی من بازی کنه . ایلیا و باباش هم با ما بودند. که قبل از همه بابیت برات یه ماشین اجاره کرد که خیلی باحال بود و شما هم خیلی خوشت اومده بود ازش که هر جا رفتیم شما هم من و بابایی با اون می بردیمت. راستی ماشینت به رنگ نارنجی بود و شماره اش هم 99 بود . عشقم با ایلیا ( پس...
19 بهمن 1391